عزیز لحظه هایم خیال شیرینت نبض احساس مرا به تپش وا داشت تا زنده بمانم و گرمای عطش عشق تو را در نوبرانه ی این اردیبهشت از شکوفه های در هم پیچیده و زیبایی که بعد از سرمای زمستان میرویند لمس کنم قلب من چه عاشقانه می تپد برای تو برای تویی که در تمام وجودم در بند بندش ریشه کرده ای بیا و مرا به آغوش امنِ آرامت دعوت کن برای منی که این روزها به گرمای دستانت و ترنم لبخندت بیشتر نیازمندم جان دلم شب که میشود در دکان منطق را ببند از در احساس بیا جان دلم شبها مغزم کارایی ندارد اما قلبم، قلبم با تمامش، تو را میطلبد شب که شد احساست را برایم بیاور تو میآیی و آنچنان مرا میفهمی ڪہ گویی بعد از خدا تو در من خدایی دیگرے ڪہ میبینی مرا میخوانی مرا میخواهی مرا تو میآیی خستڪَیهایم را میفهمی ڪلافڪَیهایم را بغضهایم را تو میآیی و تا آمدنت من پشتِ دیوارِ تنهاییم بی سر و صدا روزڪَار میڪَذرانم تو میآیی میــــــــــدانم ????من عاشق چشمان فریبای تو هستم دلباخته ی سیرت زیبای تو هستم در بزم دو چشمت بنشینم به نگاهی دلداده ی آ ن قامت رعنای تو هستم????
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|